Thursday, September 29, 2005

بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد
دست به كاري زنم كه غصه سر آيد

همين ديگه.اين دغدغه ي اين روزامه چه در رابطه با خودم چه در رابطه با ديگران.خوشم مياد كه يه بيت شعر چقدر كار آدمو ساده مي كنه و آدمو از نوشتن شونصد خط مطلب راحت ميكنه.

Thursday, September 15, 2005

امروز رفتم فيلم بيد مجنون.فيلم جالبي بود.مثل هميشه فوق العاده هنري با ظرافت هاي خاص مجيد مجيدي.اكثر قسمت ها در عين سادگي خيلي دلچسب و زيبا بود. چيزي كه براي من جالب بود اين بود كه فيلم در قالب داستان يه نابينا كه حالا يه سري اتفاقات براش ميافته يه مسئله ي ( شايد بشه گفت يه خطاي ) رايج بين همه ي آدمها رو مطرح كرده بود.اينكه همه ي ما وقتي در اوج گرفتاري و درموندگي هستيم و هيچ پناهگاهي غير از خدا پيدا نمي كنيم كلي قولو تعهد ميديم و بقول يوسف داستان ميگيم خدايا تو اگه چيزي كه مي خوامو بهم بدي منم قول ميدم هميشه مال تو باشم و در راه تو. و دروغم نميگيم در اون لحظه واقعا مطمئنيم كه چنين كاري رو مي كنيم ولي وقتي مشكل حل ميشه و از اون تنگنا رها ميشيم باز دوباره رنگارنگا همه ي فضاي ذهنمونو پر مي كنه جوري كه ديگه جايي و يادي از اون بزرگ بي همتا نمي مونه.از اوني كه به طرز بي نهايت مهرآميزي مشكل ما رو حل كرده بود.به نظر من اين كل چيزي بود كه فيلم در كنار يه سري چيزاي جزئي ديگه قصد داشت بگه و قالب خوبي رو هم پيدا كرده بود.قالبي كه به زيبايي هر چه تمام تر تونسته بود لحظه لحظه ي اين فرايند رو خيلي قابل باور نشون بده.جوري كه مطمئن باشي اگه تو هم بودي همون كاري رو مي كردي كه شخصيت فيلم مي كنه.
بعد از اينكه از سينما اومدم بيرون اينقدر حواسم پرت فيلم بود پرت اون مورچه يي كه باري به دوش داشت و اينكه بالاخره يوسف بيناييشو بدست آورد يا نه؟؟ كه يادم رفت از كتاب فروشي نزديك سينما كتاب بخرم.كتاب طوباي محبتو كه در راستاي اون تغييره مي خواستم بخونمش.
خيابونا رو كلي چراغوني كردن.آخه چهار روز ديگه تولد قائمه(عج).نمي دونم چرا ولي امسال بي صبرانه منتظر رسيدن روز تولد قائمم.ميخوام اگه عنايتي كنه روز تولدش يه چيزي بهم بده.هر چي.هر چيزي كه خودش فكر مي كنه چاره ي اين روزاست.مي دونم كه ميده .من تا حالا ازش چيزي زييييييييييياد خواستم و اونم داده.خوش بحال اونايي كه از چندين روزه خودشونو آماده كردن.بدون شك اونا بهتر مي دونن كه توي اين روز چه اتفاقاتي ممكنه واسه دلاي آماده بيافته.

Tuesday, September 13, 2005

باز از مطلب قبلي كه نوشتم كلي ميگذره.اين چند روز مطالب جديدي تو ذهنم مي پلكيد ولي نوشتنشون سخت بود و اساسا لزومي براي نوشتن اونا تو اين مكان حس نمي كردم.ولي چكيده ي همش يه تصميم بود.نصميم اينكه ميخوام يك تغيير بزرگ در خودم بدم.يك تغيير همه جانبه.ديگه حوصله ي چرخيدن گرد اين همه بيهودگي رو ندارم.بقول سهراب
روح من پي چيزي مي گردد.پي نوري ، ريگي ، لبخندي شايد.
نمي دونم چرا زودتر از اين نفهميده بودم بايد پي چي گشت .البته فهميده بودم ولي از دونستن تا ايمان پيدا كردن خيلي فاصله است.اينكه طي يه سري اتفاقات كه با تمام وجودت حس كردي به موضوع ايمان پيدا كني تاثير قويي روت ميذاره.شايد اين مطلب براي بقيه جالب نباشه ولي من نوشتمش تاهر وقت ميام اينجا و اين صفحه رو باز مي كنم ياد تصميمم بيافتم و فراموشش نكنم.البته بعيد مي دونم كه فراموش كنم .چون دارم الگو هاي زندگيمو بر اساسش تغيير ميدم
.