ظهر جمعه.حوالي ساعت يك ظهر.يكي از مناطق ييلاقي اطراف مشهد.
هواي خوبيست باد مي آيد و نسبتا هم سرد مي آيد.من روي تاب كودكي را زمزمه مي كنم و حتي جواني امروز را.طراوت را و شور و نشاط را....كتاب لذات فلسفه رو باز مي كنم تا با اين لذت در هم آميزند!
روبروي من درختان بلند قامت سپيدار كه در اين فصل سال خشك اند.بلندي زيبا و جذابي دارند اين درختان سپيدار.چه واژه ي آشنا و دلنشيني شده است اين واژه برايم.
يك كافه است در لابلاي اين درختان سپيدار كه ظاهرا صاحب خوش ذوقي داشته و اسم آن را گذاشته كافه سپيداران.
سردم ميشه .ميرم توي ماشين و از اونجا صحنه ها رو دنبال مي كنم.اخوان مي خونه: نه از رومم .نه از زنگم.همان بي رنگ بي رنگم.....بيا بگشاي در...بگشاي دلتنگم...
رفت و آمد آدمها رو به كافه ، بي انگيزه دنبال مي كنم.يه ماشين اومد و دو تا پسر جوون از اون پياده شدند كه يكي با سگش اومده بود و ديگري با دوست دخترش !!!! و رفتن تو كافه: )).بعد دو تا ماشين خانوادگي كه معلوم بود يه عده باجناق اند (!!) كه با هم اومدن بيرون.يه چند تا هم از اين زوج هاي تو دوران نامزدي به قول صبا "قناري ها" هم اومدن.....
اخوان همچنان مي خونه: هوا بس ناجوانمردانه سرد است....
اخوان اينو ميگه ولي من اين روزا كاملا شاد و خوشم.هوا هم به نظرم ناجوانمردانه سرد نيست.هوا آفتابي و اميدوار كننده ست.اين روزا باز مثل چند ماه پيش دچار حس (تمايل) سكوت شدم.دفعه پيش فكر مي كنم اواخر تابستون بود كه همين جا نوشتم.سكوت ...سكوت...و حصاري به دور حكمت.دلم ميخواد بيشتر بشنوم تا حرف بزنم . حتي گاهي دلم مي خواد هيچي نشنونم.نه افسردگي نگرفتم بلكه بيشتر دچار يك آرامش لذت بخش و يك صلح عميق با پديده هاي اطرافم شدم.فضاي ذهنم تقريبا از چيزهاي نگران كننده از چيزهاي آزار دهنده خالي شده و اينه كه اينقدر آرامش ميده.يه مقاله ي روانشناسي مي خوندم كه ميگفت اگه خودتونو تهي كنيد و در خلا قرار بدين مي تونيد همه ي موهبت هاي الهي رو جذب كنيد و به انواع موفقيت ها دست پيدا كنيد.(البته اين مسئله رو كامل باز كرده بود و توضيح داده بود) اون موقع كه خوندمش با اينكه به نظرم جالب اومد ولي خيلي نمادين و غيركاربردي بود.ولي حالا كه تا حدي (نه بطور كامل) ذهنم از فكرهاي آزاردهنده رها ست و تو خلا ام ، مي فهمم كه راست ميگفت تو اين حس همه چيز در دسترس تر و راحت تره.
اين روزا به يه نتيجه هم رسيدم. به اينكه نبايد هرگز نبايد حتي به حق و به خاطر دفاع از حق دلي رو شكست و كسي رو غمگين كرد.البته مي دونم كه اين مسئله استثنا داره ولي كلي و روزمره گفتم.اينو امروز تو يه لحظه كاملا لمسش كردم.مامان هميشه اينو بهم مي گفت ولي... مي گفت تجربه به من ثابت كرده كه هيچ چيز تو نظام اين دنيا و تو حساب و كتاب خدا از دل آدما ارزشمند تر نيست.خدا تمام نگاهش به همين دل.اصلا مگه نميگن جايگاه خدا دل.اون نگاه مي كنه و مي بينه كه ما با دلهاي بقيه چه مي كنيم و بر حسب همون برامون پيش مياره......
هواي خوبيست باد مي آيد و نسبتا هم سرد مي آيد.من روي تاب كودكي را زمزمه مي كنم و حتي جواني امروز را.طراوت را و شور و نشاط را....كتاب لذات فلسفه رو باز مي كنم تا با اين لذت در هم آميزند!
روبروي من درختان بلند قامت سپيدار كه در اين فصل سال خشك اند.بلندي زيبا و جذابي دارند اين درختان سپيدار.چه واژه ي آشنا و دلنشيني شده است اين واژه برايم.
يك كافه است در لابلاي اين درختان سپيدار كه ظاهرا صاحب خوش ذوقي داشته و اسم آن را گذاشته كافه سپيداران.
سردم ميشه .ميرم توي ماشين و از اونجا صحنه ها رو دنبال مي كنم.اخوان مي خونه: نه از رومم .نه از زنگم.همان بي رنگ بي رنگم.....بيا بگشاي در...بگشاي دلتنگم...
رفت و آمد آدمها رو به كافه ، بي انگيزه دنبال مي كنم.يه ماشين اومد و دو تا پسر جوون از اون پياده شدند كه يكي با سگش اومده بود و ديگري با دوست دخترش !!!! و رفتن تو كافه: )).بعد دو تا ماشين خانوادگي كه معلوم بود يه عده باجناق اند (!!) كه با هم اومدن بيرون.يه چند تا هم از اين زوج هاي تو دوران نامزدي به قول صبا "قناري ها" هم اومدن.....
اخوان همچنان مي خونه: هوا بس ناجوانمردانه سرد است....
اخوان اينو ميگه ولي من اين روزا كاملا شاد و خوشم.هوا هم به نظرم ناجوانمردانه سرد نيست.هوا آفتابي و اميدوار كننده ست.اين روزا باز مثل چند ماه پيش دچار حس (تمايل) سكوت شدم.دفعه پيش فكر مي كنم اواخر تابستون بود كه همين جا نوشتم.سكوت ...سكوت...و حصاري به دور حكمت.دلم ميخواد بيشتر بشنوم تا حرف بزنم . حتي گاهي دلم مي خواد هيچي نشنونم.نه افسردگي نگرفتم بلكه بيشتر دچار يك آرامش لذت بخش و يك صلح عميق با پديده هاي اطرافم شدم.فضاي ذهنم تقريبا از چيزهاي نگران كننده از چيزهاي آزار دهنده خالي شده و اينه كه اينقدر آرامش ميده.يه مقاله ي روانشناسي مي خوندم كه ميگفت اگه خودتونو تهي كنيد و در خلا قرار بدين مي تونيد همه ي موهبت هاي الهي رو جذب كنيد و به انواع موفقيت ها دست پيدا كنيد.(البته اين مسئله رو كامل باز كرده بود و توضيح داده بود) اون موقع كه خوندمش با اينكه به نظرم جالب اومد ولي خيلي نمادين و غيركاربردي بود.ولي حالا كه تا حدي (نه بطور كامل) ذهنم از فكرهاي آزاردهنده رها ست و تو خلا ام ، مي فهمم كه راست ميگفت تو اين حس همه چيز در دسترس تر و راحت تره.
اين روزا به يه نتيجه هم رسيدم. به اينكه نبايد هرگز نبايد حتي به حق و به خاطر دفاع از حق دلي رو شكست و كسي رو غمگين كرد.البته مي دونم كه اين مسئله استثنا داره ولي كلي و روزمره گفتم.اينو امروز تو يه لحظه كاملا لمسش كردم.مامان هميشه اينو بهم مي گفت ولي... مي گفت تجربه به من ثابت كرده كه هيچ چيز تو نظام اين دنيا و تو حساب و كتاب خدا از دل آدما ارزشمند تر نيست.خدا تمام نگاهش به همين دل.اصلا مگه نميگن جايگاه خدا دل.اون نگاه مي كنه و مي بينه كه ما با دلهاي بقيه چه مي كنيم و بر حسب همون برامون پيش مياره......