Monday, February 20, 2006

ظهر جمعه.حوالي ساعت يك ظهر.يكي از مناطق ييلاقي اطراف مشهد.
هواي خوبيست باد مي آيد و نسبتا هم سرد مي آيد.من روي تاب كودكي را زمزمه مي كنم و حتي جواني امروز را.طراوت را و شور و نشاط را....كتاب لذات فلسفه رو باز مي كنم تا با اين لذت در هم آميزند!
روبروي من درختان بلند قامت سپيدار كه در اين فصل سال خشك اند.بلندي زيبا و جذابي دارند اين درختان سپيدار.چه واژه ي آشنا و دلنشيني شده است اين واژه برايم.
يك كافه است در لابلاي اين درختان سپيدار كه ظاهرا صاحب خوش ذوقي داشته و اسم آن را گذاشته كافه سپيداران.
سردم ميشه .ميرم توي ماشين و از اونجا صحنه ها رو دنبال مي كنم.اخوان مي خونه: نه از رومم .نه از زنگم.همان بي رنگ بي رنگم.....بيا بگشاي در...بگشاي دلتنگم...
رفت و آمد آدمها رو به كافه ، بي انگيزه دنبال مي كنم.يه ماشين اومد و دو تا پسر جوون از اون پياده شدند كه يكي با سگش اومده بود و ديگري با دوست دخترش !!!! و رفتن تو كافه: )).بعد دو تا ماشين خانوادگي كه معلوم بود يه عده باجناق اند (!!) كه با هم اومدن بيرون.يه چند تا هم از اين زوج هاي تو دوران نامزدي به قول صبا "قناري ها" هم اومدن.....
اخوان همچنان مي خونه: هوا بس ناجوانمردانه سرد است....

اخوان اينو ميگه ولي من اين روزا كاملا شاد و خوشم.هوا هم به نظرم ناجوانمردانه سرد نيست.هوا آفتابي و اميدوار كننده ست.اين روزا باز مثل چند ماه پيش دچار حس (تمايل) سكوت شدم.دفعه پيش فكر مي كنم اواخر تابستون بود كه همين جا نوشتم.سكوت ...سكوت...و حصاري به دور حكمت.دلم ميخواد بيشتر بشنوم تا حرف بزنم . حتي گاهي دلم مي خواد هيچي نشنونم.نه افسردگي نگرفتم بلكه بيشتر دچار يك آرامش لذت بخش و يك صلح عميق با پديده هاي اطرافم شدم.فضاي ذهنم تقريبا از چيزهاي نگران كننده از چيزهاي آزار دهنده خالي شده و اينه كه اينقدر آرامش ميده.يه مقاله ي روانشناسي مي خوندم كه ميگفت اگه خودتونو تهي كنيد و در خلا قرار بدين مي تونيد همه ي موهبت هاي الهي رو جذب كنيد و به انواع موفقيت ها دست پيدا كنيد.(البته اين مسئله رو كامل باز كرده بود و توضيح داده بود) اون موقع كه خوندمش با اينكه به نظرم جالب اومد ولي خيلي نمادين و غيركاربردي بود.ولي حالا كه تا حدي (نه بطور كامل) ذهنم از فكرهاي آزاردهنده رها ست و تو خلا ام ، مي فهمم كه راست ميگفت تو اين حس همه چيز در دسترس تر و راحت تره.
اين روزا به يه نتيجه هم رسيدم. به اينكه نبايد هرگز نبايد حتي به حق و به خاطر دفاع از حق دلي رو شكست و كسي رو غمگين كرد.البته مي دونم كه اين مسئله استثنا داره ولي كلي و روزمره گفتم.اينو امروز تو يه لحظه كاملا لمسش كردم.مامان هميشه اينو بهم مي گفت ولي... مي گفت تجربه به من ثابت كرده كه هيچ چيز تو نظام اين دنيا و تو حساب و كتاب خدا از دل آدما ارزشمند تر نيست.خدا تمام نگاهش به همين دل.اصلا مگه نميگن جايگاه خدا دل.اون نگاه مي كنه و مي بينه كه ما با دلهاي بقيه چه مي كنيم و بر حسب همون برامون پيش مياره......

Thursday, February 09, 2006

عزاداري يا فستيوال؟

عصري حوصله ام تو خونه سر رفته بود واسه همين به برو بچ گفتم كه بريم يه خورده بيرون.آخه فردا روز تاسوعاست و اين روزا تو خيابونا تيكه به تيكه چادرا هستند و چاي و صداي يا حسين .در واقع ترانه هايي (!!!) در وصف امام حسين و بقيه.كلا اين ايراني ها هيچ وقت بيكار نمي مونن!! ده روز كه دهه ي فجر.ده روز محرم .يه ماه رمضون .سيزده روز عيد با همه ي رسومش.....خلاصه چه با خوشحالي و چه با عزا سرگرمند.
بر وبچ محل ما هم به قول يكي از همين مداحا (!) تكيه علم كرده بودن . ما هم رفتيم به بهونه ي خوردن چاي يه خورده اونجا وايستاديم و آدمها و كاراشونو نگاه كرديم.اولا كه اين چادرا پاتوق خوبي شده بود واسه پسراي محل كه بجاي اينكه تو گيم نت و مغازه ي خدمات كامپيوتر و غيره دور هم جمع شن بيان كنار اين چادرا.و گهگاهي هم يه سيني چاي بگيرن دستشون و واسه خالي نبودن عريضه به ماشين هايي كه رد ميشن تعارف كنن.در واقع كليه خلوص وجوديشون تو اون سيني چاي خلاصه شده بود كه تعارفش ميكردن:) ولي خب از حق نبايد گذشت. از كساني كه عاشقانه و خالصانه و با يه حس قشنگ اين كارا رو انجام ميدن.خلاصه من همين جور كه منتظر سرد شدن چاي بودم اين صحنه ها رو هم دنبال مي كردم.يه آقايي اومد و ماشينشو پارك كرد نزديك چادر .هنوز پارك نكرده بود كه يكي از اين سيني به دستا پريد جلو تا زودي بهش چاي تعارف كنه ولي آقاهه سريع از ماشينش پياده شد در حالي كه تو دستش يه فلاكس چاي بود!!! برد كه واسش پر چاي كنن!!! سيني بدست هم كه ديد اين آقا ظاهرا با اين يه ذره دو ذره چاي كارش راه نميافته بي خيالش شد و رفت سراغ ماشين بعدي : ))
من همين جور داشتم چاي مي خوردم كه ديدم خاله هم دوربين به دست داره مياد .تعجب كردم بهش گفتم شما هم اومدين فستيوال عاشورا؟؟!! آخه حس مي كنم اين سالهاي اخير اين مراسم و اين عزاداري ها معني و هدف حقيقي خودشو از دست داده و فقط شبيه يه فستيوال جايي شده واسه سرگرمي و تماشا.
خلاصه با خاله راه افتاديم و بولوارو رفتيم بالا.ميدون بالا هم همين جور بود. چادر و چاي و صداي اين جناب هلالي- خداي جوگيري و بي محتوايي- .صداش همه جا رو پر كرده بود: اونا كه يوسفو ديدن همه دستا رو بريدن اگه عباسو .....از نظر من اين آدم هم يكي از عاملين بي برو برگشت بي محتوا و سطحي كردن اين مراسم.راستي من امروز متوجه شدم شعري كه يكي از دوستان تو كامنتهاي مطلب قبلي نوشتن مال همين حضرت اجل.بگذريم.كنار اين چادر يه سري رنگ و تلق بود كه باهاش روي ماشينا مي نوشتن يا حسين و يا ...اين روزا تقريبا از هر ده تا ماشين نصفشون روي درها و شيشه هاشون عباراتي از اين دست نوشته شده.