Friday, November 25, 2005


1.اول از همه مي خواستم يه خبر خوب به دوستاي مشهدي بدم.اواسط آذر قراره در نمايشگاه اله سيت يه تالار هم به بروبچس وبلاگي بدن.واسه همين قراره كه يك مسابقه هم برگزار بشه و10 تا وبلاگ توش برگزيده بشن و ميگن يه جوايزي هم داره؟! بعدشم قراره يه كتاب ازنوشته هاي دوستان وبلاگ نويس مشهدي چاپ بشه. اگه ميخواين تو اين مسابقه شركت كنيد برين تو سايت مشهدي ها دات كام ثبت نام كنيد. خلاصه كه اين نمايشگاه جاي خوبيه كه بتونيم با يه سري از دوستان وبلاگ نويس قديمي مون از نزديك آشنا بشيم و همين طور يه سري وبلاگاي جديد و دوستاي جديد پيدا كنيم.شما هم به دوستان ديگه يي كه خبر ندارن خبر بدين.

2.اينم نتيجه ي مسابقه ي دويچه وله است براي انتخاب بهترين وبلاگهاي ژورناليستي فارسي.كه پرستو خانوم توش اول شده.

3.مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي....
امروز همش اين شعر سهراب عزيز توي ذهنم مي چرخيد.هميشه وقتي نگرانم اين شعر مياد تو ذهنم.البته نمي تونم بيشتر توضيح بدم كه چرا دچار اين شعر شدم چون راستش هنوز مطمئن نيسم كه بايد براي اين چيزي كه حس مي كنم نگران باشم يا نه.يعني قضيه به اون اندازه يي كه من نگرانشم نگران كننده است يا نه.شايد باز من مثل هميشه دارم زياد وسواس به خرج ميدم و باز به يه اعماقي از قضيه رفتم كه نبايد برم ؟؟!!

Saturday, November 19, 2005

تب وتوهم...
ميگم تا حالا به اين مسئله توجه كرديد كه وقتي آدم سرماخورده است و يه خورده هم تب داره چه اتفاقي ميافته؟ يه جورايي حجم واقعيات توي ذهن آدم تغيير ميكنه.نمي دونم منظورم واضح يا نه؟ يعني بعضي چيزا خيلي بزرگ ، سخت و سنگين تر از معمول به نظر ميان و بعضي چيزا كاملا كوچك و كم اهميت .در واقع هذيون هاي تبانه چيزي جز انبساط بعضي مفاهيم و اتفاقات توي ذهن بيمار نيستند.همين انبساط و بزرگ شدنه كه بيمار تب آلود رو به وحشت وا ميداره.تازه هم راستا با اين اتفاق يه اتفاق ديگه هم ميافته و اون تمركز خيلي زياد رو موضوعه.به طوري كه مكرر توي ذهن فرد تكرار ميشه.تكرار با بزرگ نمايي ...پديده ي وحشتناكيه : )
ديروز جمعه همه ي اعضاي خانواده رفتن بيرون .منم چون به شدت سرما خورده بودم و بي حالي مفرط بر من چيره شده بود خونه موندم.(از عجايب!!!) سينوزيت هم باعث شده بود كه تمام صورتم به طرز بدي درد بكنه. بخاري اتاقو زيادش كردم و يه لحاف گنده هم انداختم روي خودم. تا شايد گرما كمي عضلاتم رو باز كنه.بعد از كمتر از ده دقيقه حسابي گرم يعني داغ شده بودم مثل كوره فكر مي كنم از بدنم حرارت ميزد بيرون.خلاصه چون حوصله ام سر رفته بود گفتم يه كتابي بخونم و يه حالي به اين فكر و ذهنم بدم يه مدت خوش باشه.كتاب "باور كنيد تا ببينيد"دكتر وين داير رو كه پر فروشترين كتاب در فهرست روزنامه ي نيويورك تايمز بوده رو باز كردم.ظاهرا كتاب جالبي.من هنوز مقدار كميشو خوندم و نمي دونم واقعا تا اين حدي كه خودش ادعا مي كنه مي تونه دريچه هاي نو به روي آدم باز كنه يا نه؟؟اگه خوندم و خوب بود ميام و به اونايي كه علاقه مند به دگرگوني خويشتنند خوندنشوتوصيه مي كنم.اون مقداري كه من ديروز خوندم همه ي تاكيدش بر اين قضيه بود كه انسان بسيار فراتر از اين قالب فيزيكي ست و خردي عظيم بر او حاكم.و مدام تكرار ميكنه كه "شما روحي هستيد با يه جسم نه جسمي با يه روح".خلاصه اينقدر از اين روح و پرداختن بهش ميگه كه در نهايت ميرسه به اينكه "ما بايد قبل از آغازهر كار جسم خود را پشت در جا بگذاريم!!!".حالا تصور كنيد من با اون حال و روز و اون گرما اينا رو هم مي خوندم.بعد از اينكه خسته شدم چراغو خاموش كردم و در سكوت و آرامش خاصي كه حاكم بود شروع كردم به اين مسايل فكر كردن.داشتم دنبال مصداق هاي جا گذاشتن جسم پشت در مي گشتم !!بعد از اون تلاش كردم كه جسم و روحمو از هم جدا كنم ؟؟!!!! يعني روحمو جدا از جسم به حركت در بيارم.مي دونم همش تاثير اون فضا و بيماري من بود ولي حس خيلي جالب و هيجان انگيزي داشت .تمركزم روي موضوع خيلي زياد شده بود(شايد به خاطر همون انبساط مفاهيم). حتي چند ثانيه اون حس جدا شدنه رو هم تجربه كردم .ظاهرا به قول اين دكتر انرژي درماني چاكراه هاي انرژيم باز شده بود.خلاصه تجربه ي جالبي بود.

Saturday, November 12, 2005

اين چهارمين مطلبيه كه بعد از پست قبلي نوشتم ولي هر كدومو به يه دليلي نذاشتم اينجا.يه سايت جالب پيدا كردم پر از تستاي روانشناسي.كلي باهاش حال كردم .به صورت خوره وار نشستم 15-16 تا از تستاشو زدم.راستيتش تستاي روانشناسي جذابيتشون واسه من اينه كه مي تونم چك كنم ببينم تحليلهام در مورد خودم در مورد علل و انگيزه ي كارام ،رفتارام و....تا چه حد درست و ميشه گفت علمي.آخه اگه در مورد خودم درست باشه مي تونم به تحليلها و پيش گويي هام در مورد رفتار وعكس العملهاي بقيه هم اميدوار باشم.واي كه پيش بيني آدما واسه من از مفرح ترين كارهاست.
يكيش اين تست بود:
what pattern is your brain?
You have a dreamy mind, full of fancy and fantasy.You have the ability to stay forever entertained with your thoughts.People may say you're hard to read, but that's because you're so internally focused.But when you do share what you're thinking, people are impressed with your imagination.

جمله ي دومش خيلي درسته وقتي خوندمش كلي خنديدم چون من واقعا مي تونم تمام عمرم با فكرام سرگرم باشم وبه تفريح ديگه يي احتياج نداشته باشم.
بعد اين تستو زدم كه نتيجه اش واقعا براي مهم بود

What Advanced Degree Should You Get?
You Should Get a PhD in Liberal Arts (like political science, literature, or philosophy)
You're a great thinker and a true philosopher.You'd make a talented professor or writer.

واقعا جالبه كه نه خبري از كامپيوترهست نه از هيچ مهندسي ديگه يي محض رضاي خدا.با اين حساب من الان واقعا تو مسير استعدادم هستم !!!!!!!!: )
اينم يه تست واسه تعيين رنگ وبلاگ شما بر حسب سبك نوشته هاتون.ماله من كه دقيقا همين سبز اومد.

Thursday, November 03, 2005

خب اينم از رمضون امسال.موقع افطار امروز حالم خيلي بد بود يه حس بدي داشتم.شديد دلم گرفته بود.نمي دونم چرا اينقدر به اين ماه عادت كرده بودم . اين حس واسه خودمم عجيبه.اساسا سالهاي پيش چنين احساسي راجع به رمضون و تموم شدنش نداشتم !!!چند ماه بود هر كاري كه مي خواستم انجام بدم ميگفتم باشه رمضون.چون رمضون فرصت خوبيه.حالا رمضون تموم شده و من نگران تمام خلوص هاي بدست اومده ي خودم و بقيه ام.از اينكه فكر كنم باز همه داريم همون آدما ي قبلي ميشيم دلم ميگيره.رمضون و آدماي تا حدي اصلاح شده اش انتظار آدمو بالا ميبره. در هر صورت با اينكه مهموني تموم شد ولي اين عيدو به همه دوستاي عزيز تبريك ميگم.

توي كامنتاي مطلب قبل يكي از دوستان در مورد آرزوها گفته بود بعد از اينكه كامنتشو خوندم چند لحظه كه دقيق فكر كردم حس كردم كه مدتهاست شايد چندين ماهه كه من ديگه به آرزوهاي عجيب غريبم فكر نكردم و هيچ رويايي رو تو خيالم نپروروندم.خيلي به نظرم عجيب اومد من ...!!! چند ماه بدون فكر به آرزوها و رويا ها؟؟؟!!!واقعا عجيب بود چون من اعتقادم اينه كه رويا ها عامل اميد و حركت توي زندگين و توت فرنگي لب پرتگاه.قضيه ي اين توت فرنگي لب پرتگاه اينه كه يه روز يه نفر ميره بالاي يه كوه كه خودكشي كنه.در همون لحظه يه توت فرنگي ميبينه.ميگه اينو مي خورم بعد خودمو پرت مي كنم.توت فرنگي رو كه مي خوره از خودكشي پشيمون ميشه و ميگه زندگي به اندازه ي شيريني اين توت فرنگي ارزش زنده موندن داره.....حكم رويا ها و آرزو ها هم تو زندگي ما يه چنين چيزيه.
آره داشتم ميگفتم توي اين چند ماه فقط به حال فكر كردم .به امروزي كه بايد مي ساختم بايد روش زمان ميذاشتم تا فرداي زيبايي شايد بهتر باشه بگم فرداي معقولي ساخته بشه. اين يه جورايي خوبه يه جورايي هم بد.
بعدش هر چي فكر كردم كه چند تا از آرزوهام يادم بياد چيزه خاصي يادم نيومد يعني حس كردم اون چيزايي كه قبلا واسم آرزو بودن حالا خيلي بي ارزشن.شايد واسه همين بوده كه اين مدت بي آرزو زندگي مي كردم.البته بي آرزوي بي آرزو هم نه.در واقع جنس آرزوهاي من اين مدت تغيير كرده بود.و بيشتر رنگ واقعي به خودش گرفته بود.ديگه آرزوي سوپر من شدن يعني سوپرومن شدنو ندارم.به انسان بودن و انسان موندن اين مدت خيلي فكر كردم .و واسه رسيدن بهش خيلي تلاش كردم . تو رفتاراي آدما دقيق شدم و نگاه كردم كه چه چيزايي آدمو از اين مورد دور مي كنه.به انساني كه اون از من و ما انتظار داره هم خيلي فكر كردم و به اون لبخنده .....خلاصه اين مدت فكر كردم كه اينا چيزاي مهمتري كه بايد الان تو وجود خودم درستو محكمشون كنم تا يه عمر بتونم بر مبناشون زندگي كنم .زندگي كه در كنارش كسي آسيب نبينه و كسي رو آزار ندم.(اتفاقي كه روزانه خيلي زياد در اطراف ما رخ ميده.)