Friday, January 27, 2006

امروز مي خوام از يه چيز خوشايند بگم. از كلمه ي "دوست".اين روزا هر جا ميري هركسي رو ميبيني اسم خودشو گذاشته دوست .تو همين كامنتاي وبلاگها مثلا: يه دوست ، دو دوست، اون دوست ، اين دوست. بابا بي خيال. دوست كدومه؟؟ دوست كجا بود؟؟ بگو كيميا بگو ناياب.كلمه ي ساده يي نيست كه اينقدر ساده و بي دقت به كار ميره.حالا بي اين چيزا اصلا كاري ندارم مي خواستم بگم 4-5 سال بود كنار دعا واسه سلامتي مامان و بابا كنار دعا واسه ...دعا مي كردم خدا يه دوست خوب اوني كه معني حقيقي اين واژه باشه رو بهم بده.آخه اون 4-5 سال قحط الرجالي بود.دوست بود ولي هم فكر نبود .دوست بود ولي نزديك نبود.دوست بود ولي دغدغه ي مشتركي نبود.دوست بود... فقط بود.خلاصه دري به تخته خورد و گذار ما از خوب يا بد روزگار به اين دانشگاه افتاد (!!) كه تعبير واژه ي دوست توش نسبتا زياد بود.و چشم ما به جمال موجوداتي روشن شد كه معني" ما" رو مي فهميدند.اولش گفتيم دوستي يعني دلبستگي يعني وابستگي به دنبالش تعهد.يعني گاهي گذشت.بعد بعضي وقتا زيرش مي زديم يعني اون "من ِ" ميومد وسط ( خيلي كم البته).بعضي وقتا بعضي چيزا رو به هم نمي گفتيم بخاطر حس غريبه بودن .خب هنوز اولش بود بايد دوستي كامل معني ميشد.با هم كلي هدف هاي مشترك تعريف كرديم.بعد گفتيم "با هم" بدست مياريمشون و هر كسي اون يكي رو كمك كنه براي رسيدن.ولي بعضي وقتا يه چيزي اون ته ها مي گفت تو بيشتر زحمت مي كشي پس بايد بالا تر باشي بهتر باشي...آخه هنوز كاملا "ما" نشده بود.خلاصه با هم فكر كردن و با هم به نتيجه رسيدن با هم كشف كردن با هم خوشحال شدن و با هم خنديدن البته با هم غمگين شدن و...رابطه رو به سمت يكي شدن (ما شدن كلمه ي مناسب تريست) برد .خلاصه اهلي شديم و اهلي كرديم....وحالا امروز دوستي دارم كه مي تونم به موازات موفقيت خودم به موفقيت او هم فكر كنم.دوستي دارم كه مي تونه جاي ضعفاي منو پر مي كنه.دوستي دارم كه با هم با يه نيروي مضاعف براي رسيدن به اونچه مي خوايم تلاش مي كنيم. دوستي دارم كه...
اين براي من خيلي ارزشمنده بخاطر همينه كه مدتهاست مي خواستم ازش بنويسم .

Thursday, January 19, 2006

امروز عيد غدير.پس اول از همه عيدتون مبارك.من از صبح همين جور منتظر عيديم.هيچ كاريم نمي كنم فقط منتظرم: ) مطمئنم كه صاحب امروزعيدي رو ميدن .عيد غدير كه بدون عيدي نميشه.
ميگم ديدين آدم وقتي كه تو يه وضعيت سختيه اينقدر با اون سختي درگير و سرگرم ميشه و اينقدر فكرشو مشغول مي كنه كه ديگه به راحتي نمي تونه حالت خودشو قبل از اون سختي يا مشكل به خاطر بياره؟؟ انگار كه هميشه وضعيت همين طوري بوده .برعكسش هم هست وقتي كه آدم مشكلي نداره نمي تونه حالتي غير از آسايش رو تصور كنه .در حالي كه در عمل هيچ كدوم از اين دو حالت دقيقا درست نيست يعني نه سختي ماندگار نه آسايش.
هفته ي پيش كه هفته ي وحشتناكي بود و سر درد چند روزه (همون سينوزيت مشهور) رمقم رو گرفته بود.نتيجه گيري هاي بالا رو ناشي شد.دقيقا در يه لحظه هايي كه درد خيلي شديد بود هر چي سعي مي كردم نمي تونستم خودمو در حالتي غير از اون درد تصور كنم.انگار هيچ وقت سالم نبودم و انگار هيچ وقت قرار نبود كه دوباره سالم باشم.خنده داره.الان واقعا خنده دار ولي در اون لحظه كه حتي من به اين فكر مي كردم كه آيا تا به حال كسي بوده كه صرفا بخاطر درد شديد مرده باشه؟؟ اصلا خنده دار نبود.ولي امروز بعد از دو سه روز من دوباره همون آدم قبليم.دردي نيست .سردردي نيست و من هر چي فكر مي كنم نمي تونم ديگه اون درد رو تصور كنم.انگار هيچ وقت چنان دردي رو تجربه نكردم....:دي
گفتم درد .پديده ي سختيه ولي هميشه به دنبال خودش خلوص داره.يه پاكي و سبكي دروني. و يه حس سرشاري كه فقط و فقط از طرف خودش.

Tuesday, January 10, 2006

دوستان ميگن چرا اينجا اينجوري شده؟؟ اينجا يه روزگاري سبز بود نا سلامتي سايبان آرامش بود.خاله هم كه ظاهرا نگران شده: ).چه ميشه كرد همه ي روزا و لحظه ها حتي همه ي بازه هاي زماني زندگي آدم كه سبز نيست.اين واقعيت.ولي خب امروز اومدم يكم از چيزاي بهتر بگم.
امروز روز عرفه است.الان چيز واضحي تو ذهنم نيست كه در اين روز توي اون مهموني بزرگ دقيقا چه مي كنند؟؟.خب عرفه اگه از معرفت بياد ميشه يه چيزي تو همون مايه هاي شناخت و شناختن و اين قسم. پس امروز روز جهاني شناختن !!:) حالا هر كي در پي شناختن يه چيزي.من ميگم بهتره امروزخودمونو بشناسيم .شما چي ميگين؟؟ هم مي تونيم ايرادها و نقاط ضعفمونو بشناسيم كه لزومش مشخصه. هم مي تونيم اون صفتهاي خوبمونو بشناسيم كه ميشه باهاشون اوج گرفت .من فكر مي كنم همه ي آدمها حداقل يه صفت خيلي خوب دارن كه با همون يه دونه مي تونند بار خودشونو ببندند .توي آدمهاي اطرافم كه نگاه مي كنم اينطوريه يه كسي هست كه خيلي دلسوز و مهربون اين صفت باعث ميشه كارهايي بكنه كه اونو تا عرش ببره يكي هست خيلي خوش نيته.يكي هست صفت صداقت توش خيلي بارزه.يكي....خلاصه اينكه اگه آدم اون يه صفت خودشو پيدا حتي همون يه صفت مطمئنم كه اونو به همه جا ميرسونه.پس امروز روز شناختن....

Sunday, January 08, 2006

چند روزه اين صحنه رو مكرر ميبينم.اونايي كه بارشونو از روي زمين برداشتن و يا آماده ي پروازند يا در حال پرواز.دلم ميگيره چون بار من همين جور دست نخورده كاش دست نخورده كلي بهم ريخته با يه دنيا چيزاي گمشده روي زمين مونده.همه يه جورايي ، هر كسي با كشف قسمتي از گوهر وجودش بارشو بسته و داره ميره به سمت اوج گرفتن.جايي كه هواش صاف و پاك....جايي كه...نمي دونم من حتي اونجا رو توصيف هم نمي تونم بكنم چه برسه كه تصميم بگيرم به سمتش اوج بگيرم.دلم گرفته زياد.باور كن توام بودي دلت مي گرفت به اندازه ي تمام ابعاد بي ارزش اين روزمرگي .

Wednesday, January 04, 2006

من هستم و او هست و من ِ او.

همين اول بگم مي تونيد اين طومارو نخونيد چون من بيشتر واسه خودم نوشتمش واسه اون روز دوري كه قراره بيام و خاطراتمو مرور كنم.يا حتي براي امروز كه دلم ميخواد در اين باره بنويسم.

ديروز همچنان در فكرايي شبيه فكراي پست قبلي غوطه مي خوردم و همچنان حوصله ي خيلي ها رو نداشتم (حتي گاهي حوصله ي خودم رو) و فكر مي كردم كه چقدر كار خدا سخته !! من كه اينقدر اندك در مورد بدي هاي بعضيا مي دونم كلي بهم مي ريزم و دلم ميگيره كه چرا؟؟ بعد اون كه حتي پنهاني ترين بدي هاي من و ما رو مي دونه چقدر ممكنه دلش بگيره و اينكه اساسا وقتي دلش مي گيره چه ميكنه؟؟ اينم باز از اون حرفا بود!! فكر ديگه .وقتي بيافته رو دور، اراجيف هم زياد توش پيدا ميشه.خلاصه ديگه كاملا كلافه شده بودم.خودم مي فهميدم كه تو گرداب فكراي خودم گرفتار شدم و هر كار مي كردم نمي تونستم خلاص شم.هر چي روش بلد بودم بكار بردم نشد. و از اون جايي كه به اين مسئله اعتقاد دارم كه هر كاري و هر اتفاقي تو زندگي ما زمان و تايم مقرري براي وقوع و رخ دادن داره ...يهو اون به حساب درس خوندنو رها كردم و از حواليه ساعت يك ظهر تصميم گرفتم كتاب "من ِ او"ي رضا اميرخاني رو بخونم.دوستان ميگن الان چه موقع "من ِ او" خوندنه تو اوج درس.خودمم نمي دونم . يه سال كه چشمم دنبال اين كتابه يعني تو فكرشم كه تو يك موقعيت مناسب بخونمش.الانم حدود دو ماه بود كه گذاشته بودمش روي ميز كنار تخت كه بخونمش .مدام هم چشمم بهش ميافتاد ولي نمي خوندمش....خب حتما زمانش الان بوده ديگه.چه زمان خوبي .يعني چه زمان فوق العاده يي .الان كه من كلافه بودم و دنبال يه هواي تازه ي فكري مي گشتم.الان كه...
من نقد كتاب به شكل كلاسيكش بلد نيسنم فقط مي تونم بگم عالي بود.فوق العاده بود.كلماتي كه كمتر به كار مي برم.اينقدر خوندنش در من حس خوب و شور انگيزي ايجاد كرد كه نمي تونم تو صيف كنم .كاري كه حتي كتابايي مثل شازده كوچولو و كيمياگر- كه خيلي تاثير گذار بودند- نتونستند به اين شدت بكنند.شايد اين مسئله به زمان خوندنش هم مربوط ميشه.بدون شك اون پيش زمينه يي كه گفتم در زياد لذت بردن يا شايد بشه گفت زياد بهره بردن از اين كتاب بي تاثير نبود.علاوه بر اينكه فضاي ذهنمو حسابي عوض كرد و منو از اون گرداب نجات داد يه سري چيزايي كه هميشه بهشون اعتقاد دارم رو هم درقالبي زيبا بازگو مي كرد.بابا نويسنده !! بابا فن داستان نويسي!! نمي دونم در مورد خود كتاب و اونچه كه ازش درك كردم چي بنويسم .چون هم زياد بود و هم پراكنده. يك سري مفاهيم پراكنده كه يا قبلا خودم بهشون رسيده بودم و اين داستان ميشد مهري بر صحتش و اعتقاد عميق تر بهش. و يه سري هم نگاه هايي بود متفاوت و تازه به بعضي مسائل ظاهرا تكراري و روزمره.
يه جمله يا يه اعتقادي رو در يه قسمتي از داستان مطرح مي كنه كه دلم ميخواد بنويسمش چون هم برام جالب بود و هم اينكه از وقتي خوندمش دارم دنبال مصداق هاش اطرافم مي گردم.ميگه: "اگر يك آدم خوب يك آدم خيلي خوب ميان يك جمع نباشد آن جمع به سه شماره از بين خواهد رفت...نخ تسبيح همان آدم خوب است همان كار خوب.."...........منم فكر ميكنم اگه اون خوبيه اون آدم خوبه نباشه همه چي از بين ميره يا لااقل از شكل معقول و متعارفش خارج ميشه.همه ي هستي رو پايه ي خوبي ها و خيرها و البته آدم هاي خوب پا بر جاست.خلاصه از ديروز هر جا كه هستم تو هر جمعي كه هستم به اطرافيانم دقيق نگاه مي كنم و سعي ميكنم حدس بزنم كدوم يكي كه جمعو نگه داشته و حفظ كرده يا كدوم خوبيه كه اين جمع به خاطرش پا برجاست .نخ تسبيح كيه؟؟و فقط به اين نتيجه رسيدم كه معمولا فرد خاصي نيست و هر كدوم از اون آدمها يه جورايي و به خاطر يه خوبيهايي تو وجودشون دارن جمع رو حفظ مي كنند.همه با هم يكي كمتر و يكي بيشتر.البته توي جمع هايي كه بچه هست فكر مي كنم حضور پاك بچه ها نگه دارنده است و البته برتر از اون دلهاي پاك بعضي (!!) آدم بزرگا....