امروز مي خوام از يه چيز خوشايند بگم. از كلمه ي "دوست".اين روزا هر جا ميري هركسي رو ميبيني اسم خودشو گذاشته دوست .تو همين كامنتاي وبلاگها مثلا: يه دوست ، دو دوست، اون دوست ، اين دوست. بابا بي خيال. دوست كدومه؟؟ دوست كجا بود؟؟ بگو كيميا بگو ناياب.كلمه ي ساده يي نيست كه اينقدر ساده و بي دقت به كار ميره.حالا بي اين چيزا اصلا كاري ندارم مي خواستم بگم 4-5 سال بود كنار دعا واسه سلامتي مامان و بابا كنار دعا واسه ...دعا مي كردم خدا يه دوست خوب اوني كه معني حقيقي اين واژه باشه رو بهم بده.آخه اون 4-5 سال قحط الرجالي بود.دوست بود ولي هم فكر نبود .دوست بود ولي نزديك نبود.دوست بود ولي دغدغه ي مشتركي نبود.دوست بود... فقط بود.خلاصه دري به تخته خورد و گذار ما از خوب يا بد روزگار به اين دانشگاه افتاد (!!) كه تعبير واژه ي دوست توش نسبتا زياد بود.و چشم ما به جمال موجوداتي روشن شد كه معني" ما" رو مي فهميدند.اولش گفتيم دوستي يعني دلبستگي يعني وابستگي به دنبالش تعهد.يعني گاهي گذشت.بعد بعضي وقتا زيرش مي زديم يعني اون "من ِ" ميومد وسط ( خيلي كم البته).بعضي وقتا بعضي چيزا رو به هم نمي گفتيم بخاطر حس غريبه بودن .خب هنوز اولش بود بايد دوستي كامل معني ميشد.با هم كلي هدف هاي مشترك تعريف كرديم.بعد گفتيم "با هم" بدست مياريمشون و هر كسي اون يكي رو كمك كنه براي رسيدن.ولي بعضي وقتا يه چيزي اون ته ها مي گفت تو بيشتر زحمت مي كشي پس بايد بالا تر باشي بهتر باشي...آخه هنوز كاملا "ما" نشده بود.خلاصه با هم فكر كردن و با هم به نتيجه رسيدن با هم كشف كردن با هم خوشحال شدن و با هم خنديدن البته با هم غمگين شدن و...رابطه رو به سمت يكي شدن (ما شدن كلمه ي مناسب تريست) برد .خلاصه اهلي شديم و اهلي كرديم....وحالا امروز دوستي دارم كه مي تونم به موازات موفقيت خودم به موفقيت او هم فكر كنم.دوستي دارم كه مي تونه جاي ضعفاي منو پر مي كنه.دوستي دارم كه با هم با يه نيروي مضاعف براي رسيدن به اونچه مي خوايم تلاش مي كنيم. دوستي دارم كه...
اين براي من خيلي ارزشمنده بخاطر همينه كه مدتهاست مي خواستم ازش بنويسم .
اين براي من خيلي ارزشمنده بخاطر همينه كه مدتهاست مي خواستم ازش بنويسم .