Friday, December 30, 2005

اين روزا همش دلم مي خواد اين آدمهايي رو كه مي شناسم نشناسم !! الان ميگم يعني چه.احساس مي كنم يه شناخت اجمالي و دورا دور از آدمها خيلي بهتره .همون طور كه آواز دهل شنيدن از دور خوش !! نمي دونم چه خاصيتيه كه تا كمي آدمها رو عميق تر مي شناسي ، تا كمي بيشتر باهاشون صميمي ميشي و برخوردات باهاشون زياد ميشه يهو تمام احساسات و نظرات مثبت و خوبتو راجع بهشون از دست ميدي .آدمها ميان و با تمام بدي هاشون با تو مواجه ميشن.بدي ها كه نه با تمام خودخواهي هاشون وارد ميشن.يعني خودخواهي ها و منم هاي زيادشون باعث رفتار آزار دهنده ميشه. و ديگه تو نمي توني احساسات فوق العاده ي اوايل آشنايي رو داشته باشي.اون نگاه سفيد اوليه.نگاهي بي رنگ و شفاف كه يواش يواش با شناخت هاي بيشتر رنگ ميگيره و بعضي آدمها ميشن سياه بعضيها سرخ و گاهي هم سبز. واسه همينه كه ديگه دلم نمي خواد كسي رو بشناسم.البته چاره يي نيست چون من خيليها رو مي شناسم :) و حتي دقيق تر از حد متعارف ميشناسم....مي دونم هنر اينه كه آدمها رو همين طور رنگ رنگ دوستشون داشت و به عبارت بهتر باهاشون كنار اومد ولي...
ديروز اين نوع فكر كاملا تو ذهنم غالب شده بود.از دست خيلي ها كلافه بودم و دنبال آدمهايي مي گشتم كه نگاهم نسبت بهشون سفيد باشه .آدمهايي ناشناس و دور.آدمهايي كه من نقطه ضعف ها و بدي هاشونو ندونم.آدمهايي كه نتونم علل باطني اعمال و حرفاشونو حدس بزنم.واسه همين چند ساعت نشستم و با آدمهايي حرف زدم كه بجز حرفي كه در لحظه رد و بدل ميشد چيز ديگه يي ازشون نمي دونستم.در اون شرايط كار لذت بخشي بود .حافظ باز كرديم ومشاعره و بعد تحليل و نظرمون راجع به ابيات.به قول دوستان ادبياتي محفل خوبي بود.راستي اين روزا شروع كردم خوندن ديوان شمس رو از اول.مي خوام يه دور كامل بخونمش.هميشه به اين از اول تا آخر خوندن آثار شعرا علاقه داشتم.اين شيوه به آدم اطلاعاتي ميده كه پراكنده خوني نميده
.

Monday, December 26, 2005

خسته ام.خسته ...از خودم.از اين دغدغه هاي جديدم .از اين خودي كه با خود چند سال پيشم كلي فرق كرده.نمي دونم از اين خودي كه شايد بزرگ شده شايد دغدغه هاش عميق تر شده .ولي واقعا خسته ام چرا نبايد همون دغدغه هاي ساده و سطحي اكثر آدمها رو داشت؟؟؟دلم واسه دغدغه هاي سطحيم تنگ شده واسه خواستن چيزاي كوچيك و شايد كم اهميت.چيزايي ساده ولي حياتي و انرژي دهنده.چيزايي كه مي تونند يه لحظه تو رو از شادي پرواز بدن تا اوج آسمون.من يه شادي ساده و سطحي مي خوام.شادي كه مجبور نباشم واسه پيدا كردنش از بين كلي اما و زيرا و بدين دليل و غيره فلسفه ببافم و تحت شرايط خاصي (!!) پيداش كنم.اصلا شادي عقلاني نمي خوام ...شادي منطقي نمي خوام...دلم مي خواد شادي رو با سطحي ترين لايه هاي وجودم "حس كنم".اين چيزيه كه مدتيه كم پيداش مي كنم.يه جمله هست كه هميشه تو ذهنمه و خيلي دوستش دارم چون عمل كردن بهش انرژي هاي مثبت زيادي تا بحال بهم داده. اينكه "ساده لذت ببريم.از پديده هاي ساده و شايد تكراري و روزمره لذت ببريم".ولي نميدونم چرا يه مدتيه فراموشش كردم و بهش عمل نمي كنم؟؟؟

Friday, December 09, 2005

ديروزپنجشنبه:
امروز از ظهر كه اومدم خونه همين جور بي حوصله ام.نمي دونم چرا؟ با اينكه امروز تو دانشگاه روزخيلي خوبي بود.امروز انتخابات انجمن ها بود و در نوع خودش جالب .بچه ها شور و هيجان زيادي داشتند .بوي رقابت و رفاقت و گاهي شايد حسادت به مشام مي رسيد.و بعضي از دوستان كه چه مسئولانه و متعهدانه به قضيه نگاه مي كردند !! خلاصه بازار كري خوني و تبليغ و مخ زني و راي جمع كردن داغ بود وبه طبع بساط خنده ي ما هم بپا.
با همه ي اين اوصاف من امروز به طرز بدي بي حوصله ام.همه چيز به نظرم خيلي روزمره و روتين مياد وهيچ شوري رو در من بر پا نمي كنه.نه حوصله ي خوندن آفها رو دارم نه ميلها كه بد جوري تلبار شده....خبرخوانو باز كردم هر چي تيترا رو خوندم ديدم همش يه جورايي كسالت آور و تكراريه.اين روزا كه فقط خبر اين سانحه است و متن هاي دور و دراز و پر سوزي كه نوشته ميشه.بعدشم كلي فحش و بد وبيراه به اونايي كه تصور ميشه مقصرند!حوصله ي اين متنها حتي حوصله ي همدردي رو هم ندارم. حوصله ي وبلاگ خوني و وبلاگ نويسي رو كه يه چند هفته يي از دست دادم .
آدمها، كه هميشه براي من سوژه هاي هيجان انگيزي بودن هم الان...يعني حس مي كنم همه ي آدماي اطرافمو تا يه حدود زيادي كشفشون كردم.و يا اينكه اساسا تمايلي به كشف بيشتر اونها ندارم!!! بعضي از آدمها هم كه علاقه ي وافري به مرموز بودن و مبهم بودن دارند هم حوصله ام رو سر ميبرن.فكر مي كنند مي تونند خودشونو پنهون كنند.البته كه يه عده موجود ساده چنين توهمي دارند ولي به نظر من آدمهاي به ظاهر پيچيده هم از قوانين ساده يي پيروي مي كنند كه كشفشونو آسون ميكنه.دنبال آدمهاي جديد مي گردم تا وارد سرزمين وجودشون بشم بلكه كمي از اين كسالت بيرون بيام.(چون فكر مي كنم هرآدمي يه دنياي تازه است) .يا يه فكر و ايده ي تازه كه منو ازشور و انرژي انديشيدن بهش سرشار كنه....فعلا كه هيچ نسيمي فضاي ذهنم رو به حركت در نمياره تا ببينيم چي ميشه....

امروزجمعه:
هميشه فكر مي كنم به اينكه در مقابل اونچه ميدم چي بدست ميارم ؟گاهي اوقات كه نه اكثر اوقات ما چيزاي ارزشمندي رو ميديم تا روزمرگي هايي بي ارزش بدست بياريم .تعبير ذهني من اصولا اينه كه ما قسمتي از "خلوص هاي وجوديمونو"ميديم تا چيزايي كه اونقدرا ارزش ندارند و در زندگي حقيقي ما تاثير زيادي ندارند رو بدست بياريم.و نمي دونم چرا آدمها معمولا با تلاش و پا فشاري تمام در پي اين معامله ي پر ضرر هستند؟؟!! فعلا از خودم راضيم چون توسط يك انديشه ي روشن كه ناگاه از ذهنم گذر كرد تونستم حقيقت عريان يه معامله ي پر ضرر رو ببينم و از اون بگذرم..
همچنان فكر مي كنم اكثر كارهايي كه ما روزانه انجام ميديم كارهايي هستند به گذرايي بازي هاي كودكانه كه در دايره ي قوانين هستي جايگاه مهمي ندارند
.

Saturday, December 03, 2005

امروز تشييع جنازه ي يكي از فاميلا بود.طرف خانوم فوق العاده خوبي بود .پاكي و خلوص دوست داشتنيي تو رفتارش جريان داشت .از اون خلوصايي كه آرامش و احساس رضايت عميقي به فرد ميده.من كه به هيچ كدوم از اين مراسم نرفتم ولي به مرگ و مشتقاتش زياد فكر كردم.باز مثل هميشه دچار تزلزل جايگاه خيلي از مفاهيم توي ذهنم شدم.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد...
اين شعر سهرابو خيلي خونده بودم و هميشه هم عميقا به مفهومش فكر كرده بودم . ولي امروز كه در امتداد اين اتفاق اين شعر اومد تو ذهنم احساس كردم با تمام وجود معنيشو مي فهمم.واقعا مرغ مهاجر....يه مرغ مهاجر ديگه هم به وطنش برگشت.
وقتي به برگشتن خودم فكر مي كنم بر خلاف خيليها تنها يه چيزه كه آزارم ميده.مفهوم نبودن...نمي تونم تصورش كنم ...؟؟ اصلا برام ملموس نيست.آخه تنها تجربه ي ما توي هستي تجربه ي بودنه.در واقع تعبير حضور ما همين مفهوم بودنه.حالا اين نبودن يعني ...؟؟؟؟