فكراي امروز:
1.گاهي حس مي كنم يه حصار خيلي مهربانانه از طرف مهربون ترين آدماي هستي به دور من كشيده شده.حصاري كه تمام دونه هاش از مهره.گاهي به اين حصار نگاه مي كنم و در دايره ي صلح و آرامش و امنيتش لبخند ميزنم و گاهي هم به اين فكر مي كنم كه حصار حصاره.فرقي نميكنه كه از طرف مهربان ترينها باشه يا بي مهر ترينها.در هر صورت امكان پريدن و تجربه هاي تازه رو از آدم مي گيره.والبته در كنارش به اين فكر مي كنم كه آيا اين تجربه ها و نتايجش ارزش پاره كردن اين حصارو داره يا نه؟؟!!
2.چند وقت بود هي به وبلاگم نگاه مي كردم بعد با خودم ميگفتم بابا توام دست بردار از اين مثبت نويسي.گاهي اين فكر اينقدر ادامه پيدا ميكرد كه مي گفتم بابا ول كن اين مثبت و معقول زندگي كردنو.امروز سر يه قضيه يي عميقا خوشحال شدم كه آدميم كه معقول زندگي مي كنم نميگم مثبت چون شايد اونقدرا هم مثبت نباشم ولي اينو مطمئنم كه خيلي معقول زندگي مي كنم . كلمه ي معقول ممكنه تعابير متفاوتي رو به ذهن بياره.ولي منظور من زندگي بر مبناي يه اصول كاملا انساني و شرافتمندانه است، درگير نشدن و همراه نشدن (همون جوگيري خودمون) با صداها و هياهوهايي كه هر لحظه بصورت بسيار تاثير گذار به ذهن آدم وارد ميشه و لباس هاي زيبا به تن حقيقت ميكنه و اونو از ديده ها محوش ميكنه.
امروز يه عزيزي يه حرف جالبي زد.گفت واقعيت رو بايد عريان ديد.و من يه لحظه به حقيقت عريان چند تا اتفاق فكر كردم و ديدم كه چقدر متفاوته حقيقت عريان وقايع با اون چيزي كه ما از پس اين لباس هاي زيبا كه بعضيا به قصد وبعضيا بدون قصد واسه حقيقت مي دوزند .
3.اين شعر هم از صبح شده background ذهنم.
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
آن را كه خبر شد خبري باز نيامد.
آخه از صبح با هر كي برخورد مي كنم حس مي كنم كه صرفا يه مدعي بي خبر.در بي خبر بودنشون همين بس كه خيلي منم ميزنن....
4.امروز به يه مسئله ديگه هم خيلي فكر كردم اينكه بايد بشينم اين ترم حسابي درس بخونم ولي اين تنها فكري بود كه بهش هيچ توجهي نكردم :)
5.خب ديگه بسه امروز خيلي فكر كردم : ) اگه بر اساس اون حديث معروف بخوايم حساب كنيم فكر كنم من يه 500-600 سالي عبادت كردم : )
1.گاهي حس مي كنم يه حصار خيلي مهربانانه از طرف مهربون ترين آدماي هستي به دور من كشيده شده.حصاري كه تمام دونه هاش از مهره.گاهي به اين حصار نگاه مي كنم و در دايره ي صلح و آرامش و امنيتش لبخند ميزنم و گاهي هم به اين فكر مي كنم كه حصار حصاره.فرقي نميكنه كه از طرف مهربان ترينها باشه يا بي مهر ترينها.در هر صورت امكان پريدن و تجربه هاي تازه رو از آدم مي گيره.والبته در كنارش به اين فكر مي كنم كه آيا اين تجربه ها و نتايجش ارزش پاره كردن اين حصارو داره يا نه؟؟!!
2.چند وقت بود هي به وبلاگم نگاه مي كردم بعد با خودم ميگفتم بابا توام دست بردار از اين مثبت نويسي.گاهي اين فكر اينقدر ادامه پيدا ميكرد كه مي گفتم بابا ول كن اين مثبت و معقول زندگي كردنو.امروز سر يه قضيه يي عميقا خوشحال شدم كه آدميم كه معقول زندگي مي كنم نميگم مثبت چون شايد اونقدرا هم مثبت نباشم ولي اينو مطمئنم كه خيلي معقول زندگي مي كنم . كلمه ي معقول ممكنه تعابير متفاوتي رو به ذهن بياره.ولي منظور من زندگي بر مبناي يه اصول كاملا انساني و شرافتمندانه است، درگير نشدن و همراه نشدن (همون جوگيري خودمون) با صداها و هياهوهايي كه هر لحظه بصورت بسيار تاثير گذار به ذهن آدم وارد ميشه و لباس هاي زيبا به تن حقيقت ميكنه و اونو از ديده ها محوش ميكنه.
امروز يه عزيزي يه حرف جالبي زد.گفت واقعيت رو بايد عريان ديد.و من يه لحظه به حقيقت عريان چند تا اتفاق فكر كردم و ديدم كه چقدر متفاوته حقيقت عريان وقايع با اون چيزي كه ما از پس اين لباس هاي زيبا كه بعضيا به قصد وبعضيا بدون قصد واسه حقيقت مي دوزند .
3.اين شعر هم از صبح شده background ذهنم.
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
آن را كه خبر شد خبري باز نيامد.
آخه از صبح با هر كي برخورد مي كنم حس مي كنم كه صرفا يه مدعي بي خبر.در بي خبر بودنشون همين بس كه خيلي منم ميزنن....
4.امروز به يه مسئله ديگه هم خيلي فكر كردم اينكه بايد بشينم اين ترم حسابي درس بخونم ولي اين تنها فكري بود كه بهش هيچ توجهي نكردم :)
5.خب ديگه بسه امروز خيلي فكر كردم : ) اگه بر اساس اون حديث معروف بخوايم حساب كنيم فكر كنم من يه 500-600 سالي عبادت كردم : )