Tuesday, August 30, 2005

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرونست
طلب از گمشدگان لب دريا می کرد.
خب ديگه من چی بگم.حافظ به اين گويايی و زيبايی گفته.دو سه روز بود می خواستم يه چنين مفهومی رو بگم ولی نمی دونستم چه طور بگم و چطور جملاتمو کنار هم بيارم که بتونم اين مفهومو برسونم.احساس ميکنم ماها اکثرا دچار اين شعريم.دقيقا داره اين اشتباه رخ ميده که ما دنبال راه حل ها جاهايی می گرديم که هيچ وقت به نتيجه نميرسه.دقيقا از همون گمشدگان لب دريا انتظار گوهر و کيميا داريم.از جايی خارج وجود خودمون.از جاهايی که خوشبينانه و البته ساده انگاره تصور می کنيم درستن و ما رو به نتيجه ی مطلوبمون می رسونن.واقعا احساس می کنم داره يه اشتباه بزرگ رخ ميده.افراد خيلی زيادی رو هم ميبينم که يه جورايی دچار اين قضيه هستن.خيلی دلم می خواد يه راه حلی واسش لااقل برای خودم پيدا کنم.اگه به نتيجه يی رسيدم ميام اينجا دوباره می نويسم.ولی خود حافظ در ادامه ی شعر ميگه
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما می کرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست
وندرآن آينه صد گونه تماشا می کرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آنروز که اين گنبد مينا می کرد
بيدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی ديديش و از دور خدايا می کرد

Monday, August 22, 2005

برای مطلب قبلی من از دوستان خواستم که نظرشونو در مورد موضوعی که مطرح کردم بگن.چون دلم می خواست بدونم بقیه چطور به این قضیه نگاه می کنند ولی خب اکثر دوستان منظور منو از اون مطلب درست متوجه نشده بودند.من اصلا قصد نداشتم اون بحث کهنه و تکراریه دوست داشتن از عشق بهتر است را مطرح کنم.چون خود دکتر شریعتی این موضوع رو به خوبی توضیح داده بود و اساسا این حرف متعلق به زمان خود اوست .حرف زمان ما حرف تازه تریست !! بگذریم.

بعضی آدما هستن که وقتی در کنارشونم احساس می کنم ، دارم به ابعاد تازه و پنهانی از وجودم دسترسی پیدا می کنم.دقیقا اونا به من کمک می کنند که بعضی از صفات و احساساتمو از لایه های زیرین وجودم بکشم بیرون.صفاتی که به هر دلیلی در حالتای عادی من بهشون خیلی نمی پردازم و ازشون استفاده نمی کنم.از این آدما که به من در شناختن من کمک میکنند خیلی خوشم میاد.این که حس کنم دارم ابعاد تازه یی از خودمو کشف می کنم برام هیجان انگیز و البته لذت بخشه.چون موقعیت های تازه یی رو با نگاه های تازه یی به اطراف برام به دنبال داره.و هیچ چیز به اندازه ی یک نگاه تازه به همین پدیده های تکراریه دور و بر آدمو از کسالت در نمیاره.دیشب از یکی از همین دوستان واسه این مسئله تشکر کردم.
حالا که فکر می کنم میبینم من درکنار هر کسی یه جوری هستم یعنی با یه قسمت از خودم وارد میشم.یعنی آدمای مختلف قسمتای مختلفی از من ، افکار و احساساتمو فعال برای ارتباط می کنند.این حتی روی لحن و تن صدا ،حالتای چهره ، میزان انرزی و هیجانم تاثیر می ذاره.خودم اینو حس می کنم.دقیقا نمی دونم علت این مسئله چیه ولی بعضی آدما رسما منو به سکوت ، سکون و بی هیجانی دعوت می کنند.آدمای خیلی خوبیم هستن ولی نمی دونم چرا بازتابشون روی من این جوریه؟! گاهی فکر می کنم که شاید باید آدم همیشه و با همه یه جور باشه ولی واقعا نمیشه و اگه کسی بگه که من در ارتباط با همه یه جورم فکر کنم یا یه خورده دروغ میگه یا روی این مسئله خیلی دقیق نشده.

Sunday, August 14, 2005

آنتی عشق
می خوام یه طرح جدید واسه وبلاگم بزنم چون دیدم من که اینجا راحت نیستم که هر چی هر چی رو بنویسم پس بذار برم تو یه مایه ی دیگه.این روزا جو این وبلاگا یا به طور کلی این اهالیه اینترنت حسابی کلافه ام کرده.عشق..عشق عشق.همه جا ،هر لحظه، از زبون هر کس!!! بابا منم نمی گم عشق بده.من خودمم بلدم یه مثنوی در مورد عشق بگم ولی مسئله سر اینه که هر چیزی که از حد اعتدالش گذشت جذابیت و همین طور جالبیه خودشو از دست میده.وقتی تو این دنیای مجازی قدم میزنی میبینی همه یا عاشقند یا مصرانه در تلاشند که عاشق بشن!!(پس فرداست که افراد برن از دکتر قرص واسه عاشق شدن بخوان.چون این یکی از نشونه های کلاسه!!).یا قبلا عاشق بودنو الان شکست خورده اش اند.سوالی که هر لحظه از خوندن این وبلاگا برام پیش میاد اینه که اگه همه اینقدرعاشقو اهل دلند وادعا دارند که اصول مهر ورزیدنو بلدن چرا هنوزرفتارای ما با هم اینقدر نا مهربانانه است؟؟؟ وقتی اینجا قدم می زنی گاهی خیلی خوشحال میشی میگی با عجب موجودات کیمیایی ما داریم تو جامعه زندگی می کنیم ولی نه اینا همونایی هستن که از پشت یا حتی روبرو به ما خنجر میزنن.اینا همونایی هستن که گاهی تا عمق وجودمونو از بی معرفتی آتیش میزنن.همونایی که توهین و تحقیر دیگران واسشون از آب خوردن آسون تره.پس چرا اینجا که میرسن یه نقاب به رنگ صورتی و آبی وهر رنگ دیگه ی وبلاگشون میزنن به صورتشون و از عمیق ترین و نایاب ترین احساسات بشری حرف میزنن.اینجاست که آدم احساس بدی بهش دست میده .احساس اینکه داره سطر به سطر به یه دروغ بزرگ گوش میده.پس حق با منه .این فقط و فقط یه تب نه یک احساس عمیق و قابل ستایش که شیوه ی زندگی فرد رو تحت تاثیر قرار بده.من دلم می خواد اینجا دو تا چیزو ثابت کنم یکی اینکه عشق و مهر و این حرفا فقط خلاصه نمیشه دراون احساسی که شما به یه دختر خوشگل یا یه پسر خوشگل هم کلاسی یا فامیل یا هر کس دیگه یی دارید.عشق می تونه وسیع بشه و طیف گسترده یی ازآدما رو در بربگیره.همه ی آدما (بهتره بگم اکثر آدما) ارزش اینو دارن که ما باهاشون مهربانانه برخورد کنیم.چیزه دیگه یی که می خوام بگم اینه که چیزای ارزشمند دیگه یی هم هست که ما می تونیم بهش بپردازیم و ساعت ها در موردش حرف بزنیم.در نهایت امیدوارم بتونم و حوصله داشته باشم این کارایی رو که گفتم انجام بدم.

Thursday, August 11, 2005


چندین روزه که ننوشتم.چون خیلی حالم گرفته بود.کاملا بهم ریخته بودم.یه سری از تئوری های ذهنیم با شکست مواجه شده بود.اصولا افراد وقتی ناراحتن و دلشون گرفته میان تو این وبلاگا یه چیزی می نویسن ولی من دوست ندارم هیچ وقت از ناراحتیام بنویسم یا واسه کسی بگم چون کار عبث و بی فایده یی به نظرم میاد.در اغلب موارد کاری از دست کسی بر نمیاد جز اینکه در خوشبینانه ترین و کمیاب ترین حالتش فقط درد دلی کرده باشی و کمی از بار غمت کم کرده باشی ولی معمولا همه چیز به این خوبی پیش نمیره بلکه حرفات تنها باعث کلی ابهامو قضاوتای غلط و پیش داورانه در موردت میشه.چون آدما فقط و فقط از پنجره ی دیده خودشون به تو و اعمالت نگاه می کنن.تازه از همه ی این حرفا که بگذری این آدما آنچنان قدرتی تو هستی ندارن که بتونن مشکل تو رو حل کنن اگه می تونستند یه فکری به حال خودشون می کردن که اینقدر سرگشته نباشن.
نمی دونم اولین بار کی بود که این باور تو ذهنم شکل گرفت یا کی بهم گفت.شاید مامانم .شاید کتابای دینی.شایدم همین تجربه ی کوتاهم از زندگی اینو بهم یاد داد که آدم اگه مشکلشو پیش کسی غیر از اون قدرت بی نهایت ببره و از کسی غیر اون امید راه حل داشته باشه بدون شک نا امید میشه.
در واقع مدتیه به سکوت خیلی اعتقاد پیدا کردم فکر می کنم سکوت روش عاقلانه و حکیمانه ییه .امروز دیدم روی برد نوشته بود:سکوت حصاری است که به دور حکمت کشیده شده است.حکمت هم که مرحله خیلی جالبیه .من همیشه امیدوارم که به این مرحله برسم ولی خب اونم مثل باقیه مراحل مراقبت های زیادی می خواد.
در هر صورت الان که می نویسم خوبه خوبم .عالیییییییییییی. و باز زندگی به آرامی و امید جریان داره.

Wednesday, August 03, 2005

امروز از ظهر همین جور درگیر رفقای رنگو برنگه واقعی و مجازی بودم.یکی به قول آریان عزیز سرتا پا فقط ترانه ی عشقه .یکی دیگه شکست خورده اش.یکی می نویسه در حسرت یک لحظه خوبی ،یکی مینویسه با عشق زمان فراموش میشود....بابا من بیچاره این وسط چی کار کنم ؟با هر کدوم باید یه جور برخورد کنم.امان .امان از این عشق....یهویی ظهر به ذهنم زد که میل یکیو واسه اون یکی بزنم میل اون یکیو واسه این یکی تا همه شون کمی تعدیل بشن!! اما نه واسه دوست شکست خورده راه حل بهتری پیدا کردم.گفتم باشه تو راست میگی این آدما همه بد هستنو ارزش عشق ورزیدنو ندارن .اصول مهر و هم بلد نیستن. پس بیا بچسب به اون مهر بی پایان به اونی که بهتر از هر کسی الفبای مهر ورزیدنو بلده و در هر لحظه بدون اینکه تو بفهمی یا حتی بخوای داره بی دریغ و بی پایان بهت مهر میورزه.چی می خوای دیگه از این بهتر.خلاصه اگه بشه میخوام این دوستو ببرم تو حالو هوای عرفانو این جور چیزا.
ولی این وسط مطلب خاله (ندا) تو وبلاگ انتخاب زنان عالی بود.کلی حال کردم . افتخارکردم به یه چنین خاله ی خوش فکر و منصفی.خاله مشت محکمی بود به دهان

posted by سپیدار @ 4:15 AM   0 comments