احساس آواره...احساس بيكاره
فكر مي كنم اين توصيف حال اكثربرو بچه هاي هم سن و سال ماست.يه احساسي هست (منظورم احساس خاص نيست.احساس در معناي عام و كلي) ولي مقصد نداره.مسير نداره.هر روز يه جاست.مي دوني دنبال يه جايي براي ساكن شدن مي گرده ولي پيدا نمي كنه.دنبال يه چيزي يا بيشتر يه كسي مي گرده كه اين احساس رو روانه اش كنه ولي....اطرافم كه نگاه مي كنم همه يه جورايي در تقلاي پيدا كردن كسي براي ابراز اين احساس اند.
فلسفه ي اين روابط ناپايدار كه اغلب با يه آسيب احساسي به پايان مي رسه هم يه چنين چيزيه.چيزي كه نتيجه ي بودنش ابرازش.نمي دونم چاره اش چي مي تونه باشه؟ به قول خودمون يه "راه حل شاهانه" براش بايد پيدا كرد.اينكه سال ها گفتن اين احساس نبايد آواره و بيكاره باشه و دختر خوب پسر خوب كسي بود كه انكارش كرد و به روي خودش نياورد راه حل نيست.نميشه محبوسش كرد ولي اين جوري هم نميشه.
حس مي كنم حيف كه اين احساس ساعت ها و روزها توي خيالات باطل و روابط بي نتيجه هدر بره.نه به اون دلايل تكراري هميشگي بلكه چون حس مي كنم هنوز سال هاي سال به اين احساس احتياج داريم.به سالم و شفاف بودنش.به بي لك و بي ترك بودنش.اگه اين روزا با تجربه هاي ناشيانه پيش فرض هاشو عوض كنيم شايد هيچ وقت ديگه نتونيم اون جوري كه بايد ازش بهره بگيريم.پيش فرض هاش همه بر مبناي خوبي و مهر و صميميت و اعتماد و اين جور چيزاست ولي اين روابط "بي تعهد" و بي مهابا همه ي اين پيش فرض ها رو تغيير ميده........